loading...
رمان بلاگ
پانته ا کیانی بازدید : 51 یکشنبه 14 مهر 1392 نظرات (0)

خب  من اومدم با پست اول از در حسرت نگاهت امیدوارم خوشتون بیاد

راستی اینم جلدش یادم رفته بود بزارم

رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم 1

 

پتو را بالاتر کشیدم ولی مامان بیخیال نمی شد پتو را کنار زد گفت 
 
- بسه دختر چقدر می خوابی ساعت 12 ظهره  
 
سر جام نشستم و گفتم  
 
- مامی جونم تورو خدا بزار بخوابم کاری که ندارم انجام بدم اخه تو رو جون هرکی دوست داری بیخیال ما شو 
 
-خوب نیست انقد بخوابی  شب هم خوابت نمیبره پس فردا دانشگاهت شروع میشه صبح ها دیر بیدار می شی  من رفتم پایین تو هم  بلند شو اگه بیام ببینم خوابی خودت می دونی 
 
و بعد هم از اتاق بیرون رفت 
 
با غرولند از جام پا شدم یه نگاه حسرت امیزی به  تختم انداختم و به دستشویی رفتم   تو اینه نگاه کردم چشمای طوسیم بد جوری پف کرده بودچند مشت اب به صورتم پاشیدم بیرون اومدم
  
موهای طلاییم رو بدو ن اینکه شونه کنم از پشت بستم  گوشیم رو برداشتم 5 تا میس کال از صدف داشتم و 2 تا از ساناز اول شماره صدف رو گرفتم بعد از دوتابوق صدای جیغش تو گوشی
 پیچید 
  - هلییییی هلیا جو نننننم  

   - هوی چته گوشم کرشد   

- بشکنه این دست که نمک نداره منو بگو زنگ زدم تولدتو تبریک بگم

   - تولدم ؟    تولد من ؟

-پ نه پ تولد من
 
-مگه امروز 15 شهریوره   ؟ 

  - هلیا حواست پرته ها نکنه عاشق شدی 

  -  برو  باووو  خب حواسم نبود دیگه  
 
- باشه امشب شام کجا مهمون شماییم؟   

 -هیچ جا امشب حوصله ندارم

- هوووی تو غلط می کنی مگه جشن تولد من قرار نشد من شام مهمونتون کنم به شرط اینکه شماهم شب تولدت به ما  شام بدی ؟
 
- باشه  ولی امشب نه یه شب دیگه  
 
 - نه خیر همین امشب .خب کجابریم ؟
 
با اینکه حوصله نداشتم گفتم 
 
 -باشه  میریم رستوران (........)    
 
باشه منتظرتم امشب من ماشین مامانم رو میارم ساعت 8  اماده باش بوووووووووس بای      
 
و قطع  کرد بعد به ساناز زنگ زدم و بعد از سرو کله زدن باساناز گوشی رو قطع کردم و به پایین رفتم تا صدای شکمم رو که اعلام گرسنگی می کرد قطع کنم .......
 
*********************************
********************
یه نگاه به ساعت کردم ساعت 7ونیم بود باید زود اماده میشدم چون من همیشه دیر کارام تموم می شد .رفتم سر کمدم یه شلوار جین سفید پوشیدم با مانتو تنگ مشکی و شال سفید کفشای مشکیه عرو سکیم رو هم پا کردم  زیاد اهل ارایش نبودم اما چون امشب شب تولدم بود  خواستم یه کم ارایش کنم یه کم کرم پودر زدم بارز لب صورتی  عالی شده بودم به ساعت روی عسلی نگاهی انداختم  ساعت 8و 5 دقیقه  صدای زنگ گوشیم منو به خودم اورد نگاه به صفحه ی گوشیم کردم ساناز بود جواب دام 
 
- الو بله ؟
 
-  ای بمیری هلیا بیا پایین دیگه ما دم در دریم  
 
-  گاز بگیر اون زبون لا مصبتو  وایسا اومدم 
 
سریع رفتم پایین و سوار ماشین 206  صدف شدم و گفتم 
 
- سللللللاممم  دوستان عسیسم
 
صدف -  امشب شب تولدته چیزیت نمیگم به خاطر دیر رسیدنت 
 
ساناز - بیخی  دوستان من   بزن بریم صدفی 
 
(ولی باید بگما ما همیشه با هم سرو کله  نمی زدیم  ما سه تا خواهر بودیم برا همدیگه  اون دوتاهم خیلی خوشگل بودن )

پانته ا کیانی بازدید : 69 سه شنبه 09 مهر 1392 نظرات (1)

سلام به دوستای گل خودم
امیدوارم از این رمان که اولین رمان منه خوشتون بیاد جلد روهم بعدا میزارم

خب بریم سراغ رمان

خلاصه

دختری برای اولین با طعم عشق رو می چشه ولی به خاطر خوشبختی دوستش از این عشق میگذره و..........


مقدمه

اگر نفسی در سینه است ، تو خودت میدانی برای تو نفس میکشم
برای تویی که تمام وجودم هستی ،
تویی که به خاطرت گذشتم از همه چیز ، بی تو جای من در اینجا نیست
تمام قلبم خلاصه میشود در عشق تو ،
تمام نگاهم فدا میشود در عمق چشمان تو ،
بی وفا نشده ام که روزی دل بکنم از دنیای عاشقانه تو
دنیایی که درونش آرامم ، تا تو باشی من نیز تنها با تو میمانم ،
تا با هم برسیم به آرزوهایمان، تا نشود حسرت رویاهایمان
اگر نفسی در سینه است ،
تو هستی که بودنت برایم زندگی دوباره است
در این لحظه و همه لحظه ها ، در اینجا و همه جا تو هستی در خاطرم ،
تا چشم بر روی هم گذاشتم فهمیدم که بدجور عاشقم!
چون در همان لحظه که چشمانم را بسته بودم باز هم تو را دیدم که میدرخشی برایم...
میشود از نگاهت احساس کرد که تو چقدر با وفایی ، قدر دلم را میدانی ،
هیچگاه تنهایم نمیگذاری،
از این احساس بود که احساست کردم ، تو را دیدم و درکت کردم ،
تا اینکه دلم عاشقت شد ، دلم به لرزه افتاد و دنیا ، شاهد این عشق بی پایان شد....
من همه احساستم برای تو است ، ای با احساس من ،
همه وجودم مال تو است ، برای تو که تمام وجودم هستی ....
بیا تا همچنان برویم ، این راه مال من و تو است ،
بیا تا با هم بدویم تا برسیم به جایی که تنها من و تو باشیم ،
جایی که سکوت باشد و تنها صدای نفسهایمان ...
لحظه ای حس کن این رویای عاشقانه مان...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 22
  • بازدید سال : 37
  • بازدید کلی : 1,363